شب فرا می رسد و در قفسم نوری نیست
شب فرا می رسد و در قفسم نوری نیست
دیگر انگار در ابیات غزل شوری نیست
رفتی و یک چمدان خاطره جا ماند از تو
ماندم و در دل من طاقت این دوری نیست
دل و ایمان مرا بی خبر از جا کندی
دلبری قاعده دارد گلم! این طوری نیست
چشم در چشم تو شیدا شدم آن شب ناچار
عشق و شیدا شدنِ یک شبه که زوری نیست
عشق یک واجب عینی است در این شکی نیست
متراخی ست ولی واجب آن فوری نیست
زندگی بی تو بهشت است ولی با یک فرق
چون بهشتی ست که در آن خبر از حوری نیست
محمد عابدینی
1391/12/10