سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میدان آستانه و چشمی به گنبدت

میدان آستانه و چشمی به گنبدت
درمانده و شکسته و تائب کنار تو

در دست های مسئلتم یک سلام داغ
در انتظار پاسخ واجب کنار تو

در انعکاس آینه هایت سروده ام
شعری برای حضرت صاحب کنار تو

پروانه وار دور حرم بال می زنند
روزی هزار عالم و کاسب کنار تو

رویای هر کبوتر شیدای صحن هات
یک آشیان گرم و مناسب کنار تو

الفاظ هم به اذن تو اعراب می دهند
هستند جار و جازم و ناصب کنار تو

شیرین تر از حلاوت سوهان حاج حسین
هر روز صبح درس مکاسب کنار تو

محمد عابدینی
1390/12/16


ما حوزویان طلایه داریم

ما حوزویان طلایه داریم
از وضع جهان گلایه داریم

یک دست رسائل و مکاسب
در دست دگر کفایه داریم

در حوزه به جای واحد و ترم
ما رتبه و سطح و پایه داریم

درس علما شفاء و اسفار
ما مبتدیان بدایه داریم

در این قفسه کتاب منطق
در آن قفسه هدایه داریم

چون آخر علم و عقل هستیم
در سال نهم نهایه داریم

هم مثل چراغ می درخشیم
هم بر سر خلق سایه داریم

ما را نتوان شناخت هرگز
ما سیصد و شصت لایه داریم

محمد عابدینی


گوشه مدرسی پر از شاگرد کنج یک مدرسه کنار حرم

گوشهِ مَدرَسی پر از شاگرد، کنجِ یک مدرسه، کنارِ حرم
مثلِ هر روز، صبح، ساعتِ هشت، درسِ خارج شروع شد کم‌کم

همه بودند محو در تدریس، چشم‌ها خیره بود بر استاد
آن‌چنان در سکوت بود انگار، همه بودند لالِ مادرزاد

لبِ استاد مثلِ شاخهِ گل، گوشِ طلّاب مثلِ گلچین بود
با بیانِ خوشِ مدرّسِ پیر، درس مانندِ شعر شیرین بود

واژه‌ها از مقابلِ ذهنم، تند مثلِ قطار رد می‌شد
کودکی در درونِ من با شوق، کاملاً درس را بلد می‌شد

نکته‌ها در مطالبِ استاد، گاه سنگین و گاه راحت بود
در میانِ فصولِ علمِ اصول، درس در موردِ برائت بود

در بیانِ سلیس و شیرینش، رودِ حکمت شد از دلش جاری
بعد از آن هم مسیرِ بحثش رفت، سمتِ آراءِ شیخِ انصاری

لای در باز بود و حس می‌شد، وزشِ بادِ نسبتاً خنکی
بحث در متنِ یک روایت بود، از نگاهِ محقّقِ کَرَکی

گفت استاد در ادامهِ درس، با همان لحنِ خوب و خوش‌روئی
از بیاناتِ بِکرِ سیّدِ صدر، از فتاوای سیّدِ خوئی

یک نفر از میانِ شاگردان، با صدایی رسا سوالی کرد
تا که استاد پاسخش را داد، آتشِ کنجکاوی‌اش شد سرد

از برائت که حرف زد استاد، رفت ذهنم به شعرِ آئینی
بعد استاد اشاره‌ای فرمود، به عباراتِ شیخِ نائینی

نام صاحب‌فصول می‌آید، هر کجا در کلام تفصیل است
ساعت از نه گذشته، معمولا، ساعتِ نُه کلاس تعطیل است

همه احساسِ وجد می‌کردیم، ذهنمان بود کاملاً مشغول
گر چه سخت است باورش، بودیم، همه سرمستِ جامِ علمِ اصول

مثلِ هر روز با دعایی خوب، داد پایان تبِ کلامش را
لحظه‌ای بعد در سکوتِ کلاس، گفت استاد والسّلامش را

محمّد عابدینی
20 آبان 1398