امشب به پای ثانیه ها هم قرار نیست
امشب به پای ثانیهها هم قرار نیست
دیگر برای گفتنِ شعر اختیار نیست
بر صفحهی سپیدِ زمستان نوشتهام:
در برفهای غربت من ردّ یار نیست
محمّد عابدینی
امشب به پای ثانیهها هم قرار نیست
دیگر برای گفتنِ شعر اختیار نیست
بر صفحهی سپیدِ زمستان نوشتهام:
در برفهای غربت من ردّ یار نیست
محمّد عابدینی
آقا سلام، میشود آیا دقایقی
رخصت دهی غزل بشود رزقِ عاشقی؟
دریای بیکرانی و با شوقِ تو در آب
انداخت باید از پی سهراب قایقی
تو آسمانِ آبی و آرام رحمتی
شأنِ نزولِ خلقت و یاسینِ ناطقی
با شوقِ دیدنِ تو نفس میکشند خلق
با هر عقاید و نظرات و سلایقی
در ازدحامِ درد و غم و اشک و بغضها
سخت است دوری تو و سهل است مابقی
یک روز صبح، با تپشِ خیسِ رودها
میروید از میانِ گسلها شقایقی
پایانِ هر مذاکرهای جز شکست نیست،
مُهرت اگر نبود به پای توافقی
محمّد عابدینی
آقا بیا و ثانیهها را قرار دِه
یک شاخه گل برای شروعِ بهار دِه
خاموشی چراغِ فرج را علاج کن
آقا کلیدِ برقِ جهان را فشار ده
محمّد عابدینی
باید یکى بیاید از اعماقِ انتظار
باید به سر شود دگر این قرنِ بى قرار
باید بیاید آن که قرار است بسپرد
حلقومِ شومِ فتنه گران را به ذوالفقار
محمّد عابدینی