رفت و چمدان خویش را با خود برد

رفت و چمدان خویش را با خود برد
احساس نهان خویش را با خود برد

از آن خودش کرد جهان را دربست
آنگاه جهان خویش را با خود برد

دل ها همه شیدای نگاهش بودند
شیداشدگان خویش را با خود برد

بغضی ازلی قیمت لبخندش بود
لبخند گران خویش را با خود برد

پاییز ردیف بیت هایش شده بود
اشعار خزان خویش را با خود برد

محمد عابدینی
1391/1/14


رفت و به پشت سر نگاهی هم نینداخت

رفت و به پشت سر نگاهی هم نینداخت
من ماندم و یک شاه و کیش و مات و یک باخت

بالای تخت احتضارش ماندم اما
سهم مرا از ارث عشق خود نپرداخت

یک عمر عشقم را به پایش ریختم... او
یک عمر روی نعش احساسات من تاخت

ای کاش پر می کرد جای خالیم را
از من دلش را کند... اما دور انداخت

آینده را در خواب خوش می بینم...اما
ای کاش با او می شد این آینده را ساخت

محمد عابدینی


دیگر نفس نمانده در این نای سوخته

دیگر نفس نمانده در این نای سوخته
جز این طنین خسته و آوای سوخته

مثل همیشه حسرت و دل کندن و غم است
تقدیر نانوشته ی دل های سوخته

با هر غزل به شوق تو تا صبح می دوم
در امتداد قافیه با پای سوخته

عمری است عاشقت شده این مرد بی قرار
این مرد زخم خورده ی شیدای سوخته

از این به بعد وقت صدا کردنم بگو
آقا سلام، با تو ام آقای سوخته

محمد عابدینی


دوستت دارم بفهم این اتفاق ساده را

دوستت دارم بفهم این اتفاق ساده را
درک کن این حسّ ناب و بِکر و فوق العاده را

کاروان خاطراتت می رود از ذهن راه
می دوم دنبال تو تا انتهای جاده را

در قنوتم التماست می کنم ای ابر عشق
تا خودت یک روز بارانی کنی سجاده را

زیر سقف پلک ها با بند مژگان بسته ام
این دو چشمِ لحظه ای بر چشمِ تو افتاده را

آخرش با شعله ی عشقت به آتش می کشی
این غزل های برای سوختن آماده را

محمد عابدینی