شاید خدا اینگونه می خواهد اگر گاهی

شاید خدا این گونه می خواهد، اگر گاهی
گم می شود راهی، هویدا می شود راهی

خم می شود زانوی قلبم زیر این احساس
باید شکست این بغض را با تیشه ی آهی

این موج بر می گردد از دریا، تحمّل کن
این را نمی فهمد تنِ بی تابِ یک ماهی

هر بیت و هر شعری که می گویم برای توست
حالا اگر کوهی شود، حالا اگر کاهی

یک یک غزل ها را به نامت می کنم اما
تو باز هم من را برای خود نمی خواهی

محمد عابدینی


شاید خودت حس کرده باشی دیده باشی

شاید تو هم حس کرده باشی، دیده باشی
گاهی خودت از سایه ات ترسیده باشی

شاید تو هم مانند من گاهی شکستی
از دست خود هم بار ها رنجیده باشی

گاهی میان روز روشن، مثل آدم
با دست حوّا سیب خود را چیده باشی

فرهاد از عشقش به شیرین گفته باشد
امّا تو تنها زیر لب خندیده باشی

یک عمر در حال دویدن باشی امّا
تنها فقط دور خودت چرخیده باشی

یک روز با گندم زمین خوردی، عجیب است
حالا به این یک لقمه نان چسبیده باشی

هم زیر باران چتر خود را بسته باشی
هم مثل دشت تشنه ای تفدیده باشی

سر را تکان دادی، کشیدی آه، امّا
شاید تو هم حرف مرا نشنیده باشی

محمد عابدینی