از دست خودم شکسته شد بال خودم
از دستِ خودم شکسته شد بالِ خودم
عمریست شدم اسیرِ چنگالِ خودم
من گم شدهام، نیست کسی دنبالم
باید بروم خودم به دنبالِ خودم
محمّد عابدینی
از دستِ خودم شکسته شد بالِ خودم
عمریست شدم اسیرِ چنگالِ خودم
من گم شدهام، نیست کسی دنبالم
باید بروم خودم به دنبالِ خودم
محمّد عابدینی
از بس به گریه شعر نوشتم برای تو
اشکی نمانده تا که بریزم به پای تو
جای تو بینِ آتشِ سوزِ دلِ من است
هرگز نخواستم بنِشینم به جای تو
بگشای چشم تا که ببینی چه میکشم
از دستِ چشمِ فتنهگرِ بیوفای تو
دل میبری و وعده که دل میدهی تو نیز
گوشِ فلک همیشه پر از ادّعای تو
صبری نمانده در دلِ بیتابِ بیتها
پر میکشد دلِ غزلم در هوای تو
با تو چه میکند خبرِ اشک و آهِ من
با من چه میکند رگههای صدای تو
میخواهمت چنان که دلِ بغض، گریه را
بگذار صادقانه بگویم: فدای تو
محمّد عابدینی
آدمیزاد همین است، دلش میلرزد
چشم میبیند و میخواهد و پا میلغزد
به کجا میرسد این قصّه؟ بماند، امّا
آخرش هر چه که باشد -به خدا- میارزد
محمّد عابدینی