اشک هایم خبر از درد مداوم دارد

اشک‌هایم خبر از دردِ مداوم دارد
دلِ من سمتِ کسی شیبِ ملایم دارد

بر لبم خنده‌ی تلخیست ولی می‌دانی
پشتِ این خـنده کسی گریه‌ی قایم دارد

خنده‌ات حافظه‌ی چشمِ مرا پُر کرده‌ست
صفحه‌ی قلبِ من از چهره‌ی تو تِم دارد

صفِ مژگانِ سیه‌پوش و شبی بارانی،
حرمِ چشمِ تو یک عالَمه خادم دارد

موجِ زلفِ تو خداوندِ مرا ثابت کرد
نظمِ گیسوی پریشانِ تو ناظم دارد

گاه مضمونِ غزل رازِ پشیمانی‌هاست
بیت‌هایم خبر از یک دلِ نادم دارد

شعرم آشفته و گنگ است ولی انصافاً
معنی و قافیه و قالبِ سالم دارد

دوش در عالمِ رویام به سعدی گفتم:
شاعری کارِ شما نیست عمو! لِم دارد

غزلم بابِ دلت نیست، خودم می‌دانم
گفتنِ شعر کمی حوصله لازم دارد

پادشاهی تو! بزن تکیه به تختِ غزلم
شهرِ شعرِ من از این ثانیه حاکم دارد

محمّد عابدینی


آسمان غزل ابریست دلم غم دارد

آسمانِ غزل ابریست، دلم غم دارد
حجمِ دلتنگی‌ام آغوشِ تو را کم دارد 

لحظه‌ای مکث کن و خوب ببین: این عاشق
زیرِ بارِ غمِ عشقت کمری خم دارد

 سهمِ من از تو فقط حسرت و اشک است، ببین
عشق در چنته‌ی خود اشکِ دمادم دارد

 عشقِ تو بر لبش آرامشِ محض است ولی
در سرش توطئه‌ی زلزله‌ی بم دارد

بر لبِ تشنه‌ام آثارِ سوالی پیداست
آه، امّا لبِ تو پاسخِ مبهم دارد

محمّد عابدینی


از همان اول برایم فکر هایی داشتی

از همان اوّل برایم فکرهایی داشتی
بهرِ من می‌مردی، امّا خونبهایی داشتی

سادگی کردم و گر نه بود روشن مثلِ روز
از همان آغاز تصمیمِ نهایی داشتی

ماجرای ما ندارد این همه پیچیدگی
من قفس بودم، تو هم قصدِ رهایی داشتی

کاش می‌دانستم از اوّل که در بازارِ عشق
مثلِ هر جنسِ نفیسی تو بهایی داشتی

ساده دل بردی و پس دادی دلم را ساده‌تر
از همان اوّل برایم فکرهایی داشتی

محمّد عابدینی


از نیمه شب گذشته و میلی به خواب نیست

از نیمه‌شب گذشته و میلی به خواب نیست
راهی برای رد شدن از اضطراب نیست

تقسیم و کسر و ضرب و توان حاصلی نداشت
دیگر برای مسئله‌هایم جواب نیست

دستم دخیلِ پنجره‌های قنوت ماند
شاید دعای خسته‌دلان مستجاب نیست

این دورِ چندم است که تسبیح می‌زنم؟
دیگر در این تسلسلِ مطلق ثواب نیست

یک عمر بینِ مسجد و میخانه مانده‌ام
انگار راهِ چاره به غیر از شراب نیست

من را به عشقِ جامِ می این‌جا کشانده‌اند
امّا دریغ، قسمتِ من جز سراب نیست

صد بار اگر زمین و زمان زیر و رو شود
هرگز بنای خانه‌ی عشقم خراب نیست

بیخود میانِ علمِ کمت جستجو نکن
درمانِ دردِ تشنگیم جز در آب نیست

با این که عطرِ یادِ تو آرامشِ دل است
امّا حریفِ دلهره و التهاب نیست

گفتی میانِ ماندن و رفتن مخیّرم
امّا بدان که عشقِ تو یک انتخاب نیست

امشب غزل میانِ دلم موج می‌زند
حاجت به میز و دفتر و خط و کتاب نیست

امشب برای پر زدنم آسمان کم است
پرواز در حصارِ قفس جز عذاب نیست

دیگر میانِ قافیه‌ها ارتباط نیست
دیگر نشانی از غزل و شعرِ ناب نیست

شاعر در عمقِ خستگی‌اش غرق می‌شود
راهِ فراری از دلِ این منجلاب نیست

این جا دگر بساط غزل جمع می‌شود
شاعر به خواب رفته و در دیده تاب نیست

محمّد عابدینی