من خسته ام این راه پایانی ندارد

من خسته ام این راه پایانی ندارد
این حالت آشفته سامانی ندارد

این راه من را می برد تا عشق امّا
پای ضعیف و زخمی ام جانی ندارد

آتش گرفته کوچه باغ شعر هایم
این روستای سوخته خانی ندارد

حالم شبیه حال دریایی است پرموج
پرموج امّا حسّ طوفانی ندارد

آب و هوای بغض من اردیبهشتی است
پوشیده از ابر است و بارانی ندارد

می گفت حال و روز من بد نیست اما
سهرابِ من این بار کاشانی ندارد

اشکی که پشت پلک های من نهان است
چشم عروسک های تهرانی ندارد

دنبال گیسوی تو می گردم ولی حیف
این شهرِ تو در تو خیابانی ندارد

حال مرا وقتی طبیب حاذقی دید
با لحن سردی گفت: درمانی ندارد

محمد عابدینی


مضمون به دور قافیه ها در طواف بود

مضمون به دور قافیه ها در طواف بود
شاعر درست در وسط یک مصاف بود

جایی میان گفتن و کتمان نشسته بود
نیمی ز تیغ مست غزل در غلاف بود

طبعش به داغ تشنگی اش سوگوار بود
شاید یکی دو جرعه تغزّل کفاف بود

در مصرعش تجانس امید و بیم بود
گویی میان خوف و رجا ائتلاف بود

یک بیت طعم ماندن و یک بیت عطر راه
بین مفسرین غزل اختلاف بود

محمد عابدینی

مضمون به خروش آمده در ذهنِ سماور

مضمون به خروش آمده در ذهنِ سماور
برخیز و برایم غزلِ تازه بیاور

سنگینی احساسِ تو افتاده به دوشم
آن‌قدر که زانو زده این مرد تناور

در حیرتم از منطقِ مردم که در این شهر
دل می‌بری امّا به تو گویند دل‌آور

یک لحظه نگاهم به تو افتاده و عمریست
از خویش رها هستم و در عشق شناور

باور کنمت؟ این تویی آیا؟ نه... محال است
آن‌قدر محالی که ندارم به تو باور

محمد عابدینی