مضمون؟ ردیف؟ قافیه؟ نه! پس تو چیستی؟

مضمون؟ ردیف؟ قافیه؟ نه! پس تو چیستی؟
دستم نمی‌رود به غزل تا که نیستی

گاهی شبیهِ آینه، گاهی شبیهِ سنگ
ای قلب، پشتِ میلهِ زندانِ کیستی؟

گفتی اگر به خاطرِ من می‌دوی بدان
تو آخرین دوندهِ میدانِ پیستی

گفتم چقدر مانده به پایانِ این فراق
گفتی نپرس هیچ که پایانِ لیستی

قلبِ من و قطارِ زمان خواهد ایستاد
یک بار اگر مقابل چشمم بایستی

من مانده‌ام چگونه بگویم از عشقِ تو
بگذار عامیانه بگویم: تو بیستی!

محمّد عابدینی
18 آبانِ 1398


مثل روز آشکار و روشن بود

مثلِ روز، آشکار و روشن بود
عاقبت، عشق قاتلِ من بود

شیخ، من را زیاد موعظه کرد
سخنش هم دقیق و متقن بود

دلم امّا هوای دیگر داشت
جاده، بی تابِ صبحِ رفتن بود

چنگ می زد به واژه ها مضمون
چارهِ کار، شعر گفتن بود

پا زدم در رکابِ اسبِ خیال
دشت، لبریزِ عطرِ سوسن بود

شعر هایم پر از تب و هیجان
مثلِ آهنگ ها متنتن بود

شعر، من را به سمتِ دریا برد
عشق، احساسِ موج بودن بود

دل به دریا زدم، دچار شدم
عشق، از جنس اشکِ یک زن بود

بر خلافِ تصوّراتِ عموم
عشق، بسیار پاک دامن بود

زیر شمشیرِ عشق فهمیدم
زخم، تاوانِ دل سپردن بود

آهِ ساحل گرفت و از دریا
قسمتِ موج، بازگشتن بود

محمد عابدینی
1397.12.14


لطفا کمی آهسته تر از من گذر کن

لطفا کمی آهسته تر از من گذر کن
امشب بمان همراه من با من سحر کن

هر شب کنار خاطراتت گریه دارم
چشم مرا با اشک شوق این بار تر کن

تیر بلا از هر کجا سمت تو آمد
بردار جانم را برای خود سپر کن

دیروز پَر امروز پَر فردای من پَر
تقویم را بردار و شب را نیز پَر کن

وقتی نباشی بخت عاشق ها سیاه است
تاثیر کن نحسیّ دنیا را به در کن

در خلسه ی موسیقی آرام چشمت
گوش جهان را با سکوت خویش کر کن

دل می بری و آبرو با چشم هایت
از ماجراجویی و رسوایی حذر کن

بیدار کن معشوق ها را عاشقان را
شیرین و لیلا را زلیخا را خبر کن

دور از تمام دست ها بر بام قصری
از پله ها پایین بیا یک شب خطر کن

من تشنه ام مثل کویری خشک ساقی
این دشت را با باده دریای خزر کن

حالا که جز سودای رفتن در سرت نیست
کج کن مسیر خویش را با من سفر کن

دنیا به دور چشم هایت در طواف است
یک پلک سوی عاشقی هایم نظر کن

خرمای لب های تو بر نخل جداییست
این نخل باید بشکند عزم تبر کن

جادوی چشمت مانده در ذهن خیالم
پلکی بزن این سحر ها را بی اثر کن

یک عمر دل بستی و دل کندی و رفتی
این چند روزِ مانده را با عشق سر کن

من واژه هایم را به راهت می نشانم
هر وقت می خواهی غزل باشی خبر کن

محمد عابدینی


لبخند زد کج کرد قدری گردنش را

لبخند زد، کج کرد قدری گردنش را
این گونه ثابت کرد حرف مُتقَنش را

عاشق شدم -در کمتر از یک لحظه شاید-
جادوی سحرآمیزِ صحبت کردنش را

مجنون برای این که با لیلا بماند
در هر نفس حل می کند عطرِ تنش را

شاید دلش پُر باشد از سوزِ زمستان
کوهی که پنهان کرده بغضِ بهمنش را

یعقوب وا کن چشم هایت را که یوسف
دارد خودش می آورَد پیراهنش را

میخواهمت تا پای جانِ خویشتن، چون
سربازِ سرسختی که خاکِ میهنش را

شأنِ نزولِ عشق گرمای لبِ توست
بگذار تابستان بکوبد خرمنش را

محمد عابدینی