گفته بودی باز می گردی دو چشمم باز ماند

گفته بودی باز می گردی دو چشمم باز ماند
داستانی که شروعش کرده بودی باز ماند

پا به پای قصه می‌ بردی خیالم را ولی
کاروانِ قصّه‌هایت در همان آغاز ماند

آسمان انگار پشتِ پلک‌هایت خفته است
بال‌های قلبِ من در حسرتِ پرواز ماند

من غزل بودم رهایم کرد دستی ناتمام
شاهِ شطرنجی که تا آخر همان سرباز ماند

از بهای عشق پرسیدم نوشتی: آه و اشک
پاسخت امّا میانِ هاله‌ای از راز ماند

محمد عابدینی
14 بهمن 96


کرده ای با غم خود پشت مرا چون پل خم

کرده ای با غم خود پشت مرا چون پل خم
و به من لطف نمودی و عطا کردی غم

چشم من چشمه ی موج است وگرنه اطلس
برکه ای بود که با اشک فراقت شد یم

نوسان دلم از جنبش سرخ لب توست
می پرد کنتورم از برق نگاهت هر دم

گر چه خورشید مرا از دل صبحم بردی
سائل رند شب جمعه ی چشمان توام

نه فقط من به لبم داغ گناهت مانده
لب خسرو لب فرهاد لب مجنون هم

شهر آباد دلم هر چه مقاوم باشد
می شود بر اثر زلزله ی یادت بم

شعرم آشفته و گنگ است خودم می دانم
اسب وحشی غزل کرده ز مضمون تو رم

محمد عابدینی