سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو داشتی می آمدی با سینی چای و نبات

تو داشتی می آمدی با سینی چای و نبات
در عالم رویا و خواب از لابلای خاطرات

من ماجرای عشق را در گوش تو خواندم ولی
پرسیدی از من ناگهان با لهجه ی بیگانه: وات؟!

تو کارگردان بودی و من آخرین برداشت را
تا آمدم بازی کنم گفتی صریح و ساده: کات!

پرسیدم از خود که تو را با خود به فردا می برد
آخر کدامین مرد با این خلقیات و روحیات؟!

سرباز چشمت ناگهان یک پلک آمد سمت من
آن گاه مکثی کردی و آهسته گفتی کیش و مات!

محمد عابدینی


تردید دارم با چنین بغضی که دارم

تردید دارم با چنین بغضی که دارم
امشب برایت نشکنم... امشب نبارم

حالم شبیه حال صیّادیست ناکام
نه پای برگشتن... نه شوق راه دارم

خالیست جای حبّه قند خنده هایت
در استکان چای تلخ روزگارم

من را به دنبال خیالت می دوانی
با این دل پژمرده... با این حال زارم

هر صبح با عشق تو برمیخیزم... امّا
بر شانه های یاد تو سر می گزارم

حالا که مضمون غزل هستی... دوباره
انگار کاری جز غزل گفتن ندارم

دستی تکان دادی و مثل باد رفتی
از لابلای بیتهای بیقرارم

رفتی و با خود خاطراتت را نبردی
من ماندم و این زخم های بیشمارم

محمد عابدینی


تردید دارد خنجرت انگار کند است

تردید دارد خنجرت... انگار کُند است
حتما... وگرنه آدرس بسیار رُند است

خنجر بکِش... اما حواست جمع باشد
در امتداد حنجرم یک پیچِ تند است

عاشق کشی رسوا شدن دارد همیشه
فردا همین اقدام تو تیترِ لوموند است

دستت به جیبت می رسد با این تورم؟
می دانی اصلا پولِ خونم چند پوند است؟

ایکاش خود تردید می کردی نه خنجر
تردید دارد خنجرت... انگار کُند است

محمد عابدینی


تا کی به تمنای وصال تو یگانه

"تا کی به تمنّای وصال تو یگانه"
با خاطره هایت بروم شانه به شانه؟

حالا که قرار است در این بغض گلوگیر
شعری بسرایم پر از آواز و ترانه،

باید بنشینم و به شکل غزلی ناب
حرف دل خود را بنویسم پسرانه

تا سبز شود بر اثر معجزه ی عشق
بر شاخه ی خشک غزلم باز جوانه

مصراع به مصراع، غزل هیزم عشق است
تا طاق فلک می کشد این شعر زبانه

سهم من از این عشق ولی حسرت و آه است
بر وفق مراد دل من نیست زمانه

روزی دل این بغض چنان می شکند که
"اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه"

محمد عابدینی

تا دعای خیر من در بند آمین های توست

تا دعای خیرِ من در بندِ آمین‌های توست
حالِ من ویران‌تر از مضمونِ نفرین‌های توست

گاه نفرت را کمی لبخند پنهان می‌کند
بطنِ تحسین‌های تو هم‌زادِ توهین‌های توست

از همان اوّل برایم بود روشن مثلِ روز
سرکشی‌های تو پشتِ قابِ تمکین‌های توست

گر چه بد تا کردی امّا انتظاری از تو نیست
نارفیقی حکمی از احکامِ آئین‌های توست

گاه انسان زخم‌ها را سخت باور می‌کند
می‌تپد قلبی که در چنگالِ شاهین‌های توست

آه... با این حال گاهی می‌شوم دلتنگ باز
باغِ سبزِ خاطراتم پشتِ پرچین‌های توست

شعر می‌خوانم برایت!... خوش‌خیالی تا کجا؟!
شک ندارم عشق هم جزء دیسیپلین‌های توست!

محمّد عابدینی
4 مرداد 1398