سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیخ سلمان بایست درد تو را نسل من درد خویش می داند

شیخ سلمان بایست، دردِ تو را، نسلِ من دردِ خویش می داند
گرگِ آلِ خلیفه را بحرین، روزی از خاکِ خویش می راند

شک نکن نسلِ زنده ی ایران، پشتِ تو ایستاده همچون کوه
پای این آرمانِ توحیدی، قومِ سلمان همیشه می ماند

محمد عابدینی


دل هر مشت خاک این کشور خاطراتی از آسمان دارد

دل هر مشت خاک این کشور، خاطراتی از آسمان دارد
مثل ذهن ستاره ای که هزار، قصّه از شهر کهکشان دارد

روزگاری در این حوالی شهر، بوی باروت و دود و خردل داشت
حال سکوی افتخار مزار، تا بخواهید قهرمان دارد

قسمتش بوده اینچنین انگار، پیش تابوت کهنه ای یک زن
در میان بهشت آغوشش، جای فرزند استخوان دارد

زنگ را مرشد جماران زد، شهر غرق حماسه شد دیدیم
گود میدان زورخانه ی جنگ، پشت در پشت پهلوان دارد

وزن تابوت روی شانه ی شهر، مثل داغ شهید سنگین بود
پهلوانان ولی نمی میرند، تا که این انقلاب جان دارد

گر چه قفل عقیده را جمعی، با کلید فریب دزدیدند
من ولی شک ندارم این کشور، باز هم مرد "دیده بان" دارد

ما به عشق تو زنده ایم آقا، ما به عشق امام می جنگیم
نسل ما اهل بی وفایی نیست، نسل ما درد آرمان دارد

با خدا عهد بسته ایم آقا، پای این انقلاب می مانیم
گر چه این راه پر فراز و نشیب، سر هر پیچ نهروان دارد

رمز این اقتدار و عزت را، هیچ کس جز خدا نمی داند
من ولی فکر می کنم همه چیز، ارتباطی به جمکران دارد

محمد عابدینی

در گلو بغض خسته ای دارم هستم از این همه ستم شاکی

در گلو بغضِ خسته‌ای دارم، هستم از این همه ستم شاکی
جانِ شیعه رسیده بر لب‌ها، از غم و رنجِ شیخ زکزاکی

روسفیدی در این جهانِ سیاه، ایستادی به پای باورِ خود
مردِ میدانِ کارزار و جهاد، عالِمِ انقلابی و خاکی

مدّعی تا دلت بخواهد هست، یاوه و حرفِ مفت بسیار است:
شیخ‌ِ برجام و سازش و تسلیم، شیخ‌ِ تحقیر و خشم و هتّاکی

شیخِ مظلومِ شعرِ من امّا، مردِ عزم و اراده و عمل است
شش پسر داده پیش از این... یعنی، از شهادت ندارد او باکی

این نفس‌های آخرینت را، نذرِ کردی برای آخرتت
جای تو آسمانِ قربِ خداست، بال بگشا! تو مرغِ افلاکی

محمّد عابدینی


در کوچه های خلوت فتنه در ازدحام خدعه و تزویر

در کوچه های خلوت فتنه، در ازدحام خدعه و تزویر
طرح نبردی نرم می ریزند، جنگی بدون نیزه و شمشیر

بر طبل های پاره می کوبند، این پیرمردان پر از نخوت
با طعم تلخ پسته های سبز، با ادعای چاره و تدبیر

بر اسب های خسته می تازند، با نامه های شوم و بی تشخیص
با مصلحت های پر از نیرنگ، با خواب های کور و بی تعبیر

فرزندسالارند و می دانند، خود را پدرسالار این مردم
باید کسی بیدارشان سازد، از خواب با پژواک یک تکبیر

نه... خواب نه... این مرگ تدریجی است، روح خدا از یادشان رفته است
وقتی کسی این گونه می میرد، حتی مسیحا هست بی تاثیر

یک دست در دست بلوک غرب، با تحفه های سازش و تعلیق
دست دگر دست ملوک شرق، با آن شکم های بزرگ و سیر

این ها ولی هر قدر کم هوش اند، یک چیز باید یادشان باشد
راهی که معمارش خمینی هست، همواره خواهد ماند بی تغییر

حالا تو هی بنشین و با لبخند، از خاطرات مبهمت بنویس
خط خمینی کج نخواهد شد، با مکر و کذب و حیله و تزویر

ما با ولایت زنده ایم ای شیخ، ما پای عشق خویش می مانیم
این پنبه را از گوش خود بردار، قبل از زمانی که شود بس دیر

وقتی که رو در روی مولایی، دیگر چه فرقی می کند دینت؟!
با کار تو جنگ جمل... صفین...، حتی ندارد نهروان توفیر

کافیست رهبر تر کند لب را، تا کاخ سبز فتنه هایت را
ویران کند یک روز حزب الله، بی مکث... بی تردید... بی تاخیر!

محمد عابدینی