سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب فرا می رسد و در قفسم نوری نیست

شب فرا می رسد و در قفسم نوری نیست
دیگر انگار در ابیات غزل شوری نیست

رفتی و یک چمدان خاطره جا ماند از تو
ماندم و در دل من طاقت این دوری نیست

دل و ایمان مرا بی خبر از جا کندی
دلبری قاعده دارد گلم! این طوری نیست

چشم در چشم تو شیدا شدم آن شب ناچار
عشق و شیدا شدنِ یک شبه که زوری نیست

عشق یک واجب عینی است در این شکی نیست
متراخی ست ولی واجب آن فوری نیست

زندگی بی تو بهشت است ولی با یک فرق
چون بهشتی ست که در آن خبر از حوری نیست

محمد عابدینی
1391/12/10


ساعت سه تار و عقربه ها ساز می زنند

ساعت سه تار و عقربه ها ساز می زنند
انگار سیب عمر مرا گاز می زنند

امشب دلم به گفتن یک شعر گرم بود
اما دریـغ، بستر من سخت نرم بود

در ابتدای مصرع اول ربود خواب
از چشم های گرم تغزل قرار و تاب

در بیت خواب قافیه با شب ردیف شد
به به چقدر مصـرع قبلی لطیف شد

پـایین کشید کرکره ی پلک را سپس
پرواز کرد مرغ نگاهم از این قفس

پرواز کرد تا دل مضمون متن ها
ایهام ها، کنایه زدن، عمق بطن ها

شاعر درست در دل رویای نیلگون
ناگاه بی مقدمه گردید سرنگون

ساعت چو روز های دگر روی زنگ بود
شاعر دو ساعتی پس از آن گیج و منگ بود

محمد عابدینی
1390.3.2


در زندگی ندیده ام از عشق جیز تر

در زندگی ندیده ام از عشق، جیزتر
از جاده های پر خطرِ عشق، لیزتر

از خنجری که واردِ قلبم نموده ای
دستانِ کاوه هم نتراشیده تیزتر

در سینما و عالَمِ وب هم ندیده ام
از دشت های سرخِ لبت لاله خیزتر

از لحظه ای که ساکنِ این شهر گشته ای
چشمِ اهالی اش شده انگار هیزتر

چون ذره ای دلم شده از بس ندیدمت
چیزی شبیهِ دانه ی هِل... بلکه ریزتر

یک لحظه بود قصه ی دل دادنم به تو
از برقِ چشم های تو هم ناگریزتر

بحبوحه ای به پا شده مابینِ عقل و عشق
از هر نبرد و جنگ و ستیزی ستیزتر

یک شب از آسمانِ غزلها عبور کن
ای از تمامِ قافیه هایم عزیزتر

لفظی برای وصفِ تو پیدا نمی کنم
چیزی تو... چیز... چیز تر از چیز... چیز تر

محمد عابدینی