سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رهاست در دل غم های کهکشانی من

رهاست در دل غم های کهکشانی من
غزال مست غزل های آسمانی من

به دردواره ی نمناک اشک ها پیوست
تن شکسته ی این بغض جاودانی من

به خون کشانده نفس های بیت های مرا
ردیف و قافیه ی طبع شوکرانی من

کبوترانه ترین داغ پر کشیدن را
به دل نشانده تمنای جمکرانی من

گناه شیعه تو را میزبان باران کرد
فدای بغض نهانت من و جوانی من

محمد عابدینی

رفت و چمدان خویش را با خود برد

رفت و چمدان خویش را با خود برد
احساس نهان خویش را با خود برد

از آن خودش کرد جهان را دربست
آنگاه جهان خویش را با خود برد

دل ها همه شیدای نگاهش بودند
شیداشدگان خویش را با خود برد

بغضی ازلی قیمت لبخندش بود
لبخند گران خویش را با خود برد

پاییز ردیف بیت هایش شده بود
اشعار خزان خویش را با خود برد

محمد عابدینی
1391/1/14


رفت و به پشت سر نگاهی هم نینداخت

رفت و به پشت سر نگاهی هم نینداخت
من ماندم و یک شاه و کیش و مات و یک باخت

بالای تخت احتضارش ماندم اما
سهم مرا از ارث عشق خود نپرداخت

یک عمر عشقم را به پایش ریختم... او
یک عمر روی نعش احساسات من تاخت

ای کاش پر می کرد جای خالیم را
از من دلش را کند... اما دور انداخت

آینده را در خواب خوش می بینم...اما
ای کاش با او می شد این آینده را ساخت

محمد عابدینی


دیگر نفس نمانده در این نای سوخته

دیگر نفس نمانده در این نای سوخته
جز این طنین خسته و آوای سوخته

مثل همیشه حسرت و دل کندن و غم است
تقدیر نانوشته ی دل های سوخته

با هر غزل به شوق تو تا صبح می دوم
در امتداد قافیه با پای سوخته

عمری است عاشقت شده این مرد بی قرار
این مرد زخم خورده ی شیدای سوخته

از این به بعد وقت صدا کردنم بگو
آقا سلام، با تو ام آقای سوخته

محمد عابدینی


دوش می آمد و رخساره برافروخته بود

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
گوئی از زهر دل غمزده اش سوخته بود

رسم مظلومیت و شیوه ی احسان و کرم
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

آبرو را سپر دین خدا می دانست
آتش صلح بدین کار برافروخته بود

از تب سوختنش کرب و بلا ساخته شد
از پدر ساختن و سوختن آموخته بود

چشم در چشم کسی داشت که با بی رحمی
یوسفش را به زر ناسره بفروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی در غربت
به لب آورد شبی آن چه که اندوخته بود

محمد عابدینی