سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم برای خودم شور می زند امشب

دلم برای خودم شور می زند امشب
برای خلق غزل زور می زند امشب

در این دقایقِ حساسِ عشق، ساعتِ بغض
به طبلِ قافیه ناجور می زند امشب

کمند زلف تو از پشت واژه های غزل
دل خیال مرا تور می زند امشب

به یمن توبه ی خود از شراب و از مستی
لبی به باده ی انگور می زند امشب

نبرد ذهن من و خاطرات مبهم توست
کنون که قافیه شیپور می زند امشب

محمد عابدینی

دل هر مشت خاک این کشور خاطراتی از آسمان دارد

دل هر مشت خاک این کشور، خاطراتی از آسمان دارد
مثل ذهن ستاره ای که هزار، قصّه از شهر کهکشان دارد

روزگاری در این حوالی شهر، بوی باروت و دود و خردل داشت
حال سکوی افتخار مزار، تا بخواهید قهرمان دارد

قسمتش بوده اینچنین انگار، پیش تابوت کهنه ای یک زن
در میان بهشت آغوشش، جای فرزند استخوان دارد

زنگ را مرشد جماران زد، شهر غرق حماسه شد دیدیم
گود میدان زورخانه ی جنگ، پشت در پشت پهلوان دارد

وزن تابوت روی شانه ی شهر، مثل داغ شهید سنگین بود
پهلوانان ولی نمی میرند، تا که این انقلاب جان دارد

گر چه قفل عقیده را جمعی، با کلید فریب دزدیدند
من ولی شک ندارم این کشور، باز هم مرد "دیده بان" دارد

ما به عشق تو زنده ایم آقا، ما به عشق امام می جنگیم
نسل ما اهل بی وفایی نیست، نسل ما درد آرمان دارد

با خدا عهد بسته ایم آقا، پای این انقلاب می مانیم
گر چه این راه پر فراز و نشیب، سر هر پیچ نهروان دارد

رمز این اقتدار و عزت را، هیچ کس جز خدا نمی داند
من ولی فکر می کنم همه چیز، ارتباطی به جمکران دارد

محمد عابدینی

دل می دهی به سادگی از بس که ساده ای

دل می دهی به سادگی از بس که ساده ای
عادی نه... مثلِ بقیه نه... تو فوق العاده ای

در منزلِ وصال نشستند دیگران
تو تازه رفته ای و در آغازِ جاده ای

دارند تازیانه ی حدّ می خورند خلق
امّا تو همچنان پی فتوای باده ای

از رحم و صبر و وصل و وفا حرف می زنی
انگار در مسائلِ عشقی پیاده ای

هرگز رها نمی کند آسان اگر ربود
آهنربای عشق دلی از براده ای

در این مسیرِ سرسره ای مثلِ بچّه ها
سُر می خوری چه ساده بدونِ اراده ای

بی آن که خود بدانی و از روی سادگی
در شاهراهِ دلهره ها پا نهاده ای

در روزگارِ حیله و صد رنگی و دروغ
تو دل به واقعیّتِ یک عشق داده ای

این روز ها اگر چه یکی نیست حرفِ مرد
تکرار می کنم: به خدا فوقُ العاده ای

محمد عابدینی


در زندگی ندیده ام از عشق جیز تر

دروازه‌ها‌ی خاطره را باز می‌کنم
در آسمان حافظه پرواز می‌کنم

فرصت برای گفتن مشروح عشق نیست
آن را به حدّ وسع تو ایجاز می‌کنم

ایمان اگر نیاوردت دل به دین عشق
در پیشگاه چشم تو اعجاز می‌کنم

آن راز را که رمز نهانخانه‌ی دل است
در محضر نگاه تو ابراز می‌کنم

بی‌شک خطاست مکث دلت در جواب عشق
این بار را به حال تو اغماض می‌کنم

محمد عابدینی

در زندگی ندیده ام از عشق جیز تر

در زندگی ندیده ام از عشق، جیزتر
از جاده های پر خطرِ عشق، لیزتر

از خنجری که واردِ قلبم نموده ای
دستانِ کاوه هم نتراشیده تیزتر

در سینما و عالَمِ وب هم ندیده ام
از دشت های سرخِ لبت لاله خیزتر

از لحظه ای که ساکنِ این شهر گشته ای
چشمِ اهالی اش شده انگار هیزتر

چون ذره ای دلم شده از بس ندیدمت
چیزی شبیهِ دانه ی هِل... بلکه ریزتر

یک لحظه بود قصه ی دل دادنم به تو
از برقِ چشم های تو هم ناگریزتر

بحبوحه ای به پا شده مابینِ عقل و عشق
از هر نبرد و جنگ و ستیزی ستیزتر

یک شب از آسمانِ غزلها عبور کن
ای از تمامِ قافیه هایم عزیزتر

لفظی برای وصفِ تو پیدا نمی کنم
چیزی تو... چیز... چیز تر از چیز... چیز تر

محمد عابدینی