سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در گلو بغض خسته ای دارم هستم از این همه ستم شاکی

در گلو بغضِ خسته‌ای دارم، هستم از این همه ستم شاکی
جانِ شیعه رسیده بر لب‌ها، از غم و رنجِ شیخ زکزاکی

روسفیدی در این جهانِ سیاه، ایستادی به پای باورِ خود
مردِ میدانِ کارزار و جهاد، عالِمِ انقلابی و خاکی

مدّعی تا دلت بخواهد هست، یاوه و حرفِ مفت بسیار است:
شیخ‌ِ برجام و سازش و تسلیم، شیخ‌ِ تحقیر و خشم و هتّاکی

شیخِ مظلومِ شعرِ من امّا، مردِ عزم و اراده و عمل است
شش پسر داده پیش از این... یعنی، از شهادت ندارد او باکی

این نفس‌های آخرینت را، نذرِ کردی برای آخرتت
جای تو آسمانِ قربِ خداست، بال بگشا! تو مرغِ افلاکی

محمّد عابدینی


در کوچه های خلوت فتنه در ازدحام خدعه و تزویر

در کوچه های خلوت فتنه، در ازدحام خدعه و تزویر
طرح نبردی نرم می ریزند، جنگی بدون نیزه و شمشیر

بر طبل های پاره می کوبند، این پیرمردان پر از نخوت
با طعم تلخ پسته های سبز، با ادعای چاره و تدبیر

بر اسب های خسته می تازند، با نامه های شوم و بی تشخیص
با مصلحت های پر از نیرنگ، با خواب های کور و بی تعبیر

فرزندسالارند و می دانند، خود را پدرسالار این مردم
باید کسی بیدارشان سازد، از خواب با پژواک یک تکبیر

نه... خواب نه... این مرگ تدریجی است، روح خدا از یادشان رفته است
وقتی کسی این گونه می میرد، حتی مسیحا هست بی تاثیر

یک دست در دست بلوک غرب، با تحفه های سازش و تعلیق
دست دگر دست ملوک شرق، با آن شکم های بزرگ و سیر

این ها ولی هر قدر کم هوش اند، یک چیز باید یادشان باشد
راهی که معمارش خمینی هست، همواره خواهد ماند بی تغییر

حالا تو هی بنشین و با لبخند، از خاطرات مبهمت بنویس
خط خمینی کج نخواهد شد، با مکر و کذب و حیله و تزویر

ما با ولایت زنده ایم ای شیخ، ما پای عشق خویش می مانیم
این پنبه را از گوش خود بردار، قبل از زمانی که شود بس دیر

وقتی که رو در روی مولایی، دیگر چه فرقی می کند دینت؟!
با کار تو جنگ جمل... صفین...، حتی ندارد نهروان توفیر

کافیست رهبر تر کند لب را، تا کاخ سبز فتنه هایت را
ویران کند یک روز حزب الله، بی مکث... بی تردید... بی تاخیر!

محمد عابدینی

در دلت هستم و تو در دل من بنشستی

در دلت هستم و تو در دل من بنشستی
چشم خود را به روی هر که به جز من بستی

چند وقتیست دلم آب و هوایش ابرست
چند وقتیست که تو صاحب قلبم هستی

کار موی تو بهم ریختن نظم من است
میکند مست مرا چشم تو وقتی مستی

آه... آرام ندارد دلم... آرام بکش
بر سر شعر من از روی محبت دستی

شاید این بار پسندید مرا ذائقه ات
و به کمپین دفاع از غزلم پیوستی

محمد عابدینی


داری طلوع می کنی از سمت مشرقم

داری طلوع می کنی از سمت مشرقم
از سمت عشق های فرا تر ز منطقم

سر می زنی تو از دل دریای عشق و خون
از عمق زخم های جگر سوز بیستون

می تابی از فراز غزل های داغ دار
بر پهنه ی معانی بی تاب و بی قرار

می آیی از مسیرِ گسل های درد خیز
دریاب حال و روزِ مرا ایها العزیز

از اشک چشم های به پیمانه دوخته
یک بیت می بریز در این طبع سوخته

در کوچه باغ مثنوی ام مصـرعی بکار
بر تشنه زار قافیه هایم نمی ببار

محمد عابدینی
1390/5/6


دارد غزل به عشق تو آغاز می شود

دارد غزل به عشق تو آغاز می شود
مثل گلی که با نفست باز می شود

می بارد آسمان غزلپوش بیت هام
هر مصرعی مسافر یک راز می شود

اسرار عاشقانه ی رندان روزگار
در صحن چشم های تو ابراز می شود

حاجت به عقل و بینه و احتجاج نیست
در آیه های زلف تو اعجاز می شود

پایان راه آتش سوزان دوزخ است
وقتی که از مسیر تو اعراض می شود

وقتی هوا هوای تو باشد فقط بلی
پاسخ به استخاره ی پرواز می شود

نامت محمد است و در اعماق میم تو
باران و عشق و قافیه آغاز می شود

محمد عابدینی