سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارد به تن ز خدعه و نیرنگ ها زره

دارد به تن ز خدعه و نیرنگ ها زره
کارش دروغ و انگ و جدل در مناظره

بگذار تا بگوید و رسوا شود، چه غم؟
باید شناخت ناسره را خوب از سره

تلخ است حلقِ خلق ز برجامِ شوکران
تحریم بود حاصلِ صد ها مذاکره

با این همه حقوق و مزایا و رانت ها
از کارِ خلق باز نکردند یک گره

دارد بساطِ دولتشان جمع می شود
فردا رسانه می کند این را مخابره

محمد عابدینی


خون می خورم اما به زبانم گله ای نیست

خون در دلم اما به زبانم گله ای نیست
هر چند که سخت است... ولی مسئله ای نیست

تردید نکن در همه ی وسعت این دشت
این گونه که مائیم دگر قافله ای نیست

گاهی نفسی نیست صدایت کنم اما
گاهی نفسی هست ولی حوصله ای نیست

جای سر تو شانه ی من بود نه نیزه
عمری است که بین من و تو فاصله ای نیست

هرگز نتوان یافت در این قافله ی صبر
پایی که بر آن از پی تو آبله ای نیست

از کوچه و بازار گذر کرده ام... انگار
سوغاتی این شهر به جز هلهله ای نیست

بی شک اثر سجده ی سجاد تو بوده
در هر وجب از شام اگر زلزله ای نیست

ای کاش که قسمت بشود باز ببوسم
حلقوم تو را... آه... اگر حرمله ای نیست

محمد عابدینی


خسته بودیم و زخمی و بی تاب اوج بی رحمی زمستان بود

خسته‌بودیم و زخمی و بی‌تاب، اوجِ بی‌رحمی زمستان بود
روز‌‌ها آه بود و شب‌ها سوز، عمرِ دی‌ماه رو به پایان بود

صبحِ یک جمعه بینِ اشک و دعا، خبری تلخ از عراق رسید
نیمه‌شب در ضیافتی خونین، زائری از دمشق مهمان بود

روی زانوی سیّدالشّهدا، داد آرام جان ابومهدی
روح آرامِ حاج‌قاسم نیز، در هم‌آغوشی شهیدان بود

اشک و لبخند با شهادت و فتح، رازِ اعجازِ حاج‌قاسم شد
نقشی از خونِ سرخِ سلمان‌ها، روی انگشترِ سلیمان بود

فتحِ‌ عین‌الاسد به‌ غرّشِ‌ خشم، لشکرِ 25 میلیونی
قصّه‌ی آتش و هواپیما، امتحاناتِ سختِ ایران بود

نفسِ شهر بند آمده بود، از ترافیک و دود و فتنه و ننگ
شهر با سرفه‌های پی‌در‌پی، سخت چشم‌انتظارِ باران بود

ناگهان از ستادِ استهلال، خبر آمد که ماه در راه است
ظهرِ جمعه امامِ آرامش، در مصلّای شهرِ تهران‌ بود

محمّد عابدینی
26 دی 1398


خداوندا گرفتار گناهم

خداوندا گرفتار گناهم
ببین طوفان اشک و درد و آهم

گره در کارم افتاده ست یا رب
گره خورده به درگاهت نگاهم

تو و دریای بی پایان عفوت
من و صحرای اعمال تباهم

تو نازل می کنی بر شب ستاره
عنایت کن به شب های سیاهم

بگیر ای آسمان دست زمین را
خداوندا گرفتار گناهم

محمد عابدینی

خداست آن که خودش هست سرپناه کسی

خداست آن‌که خودش هست سرپناهِ کسی
خدای باخبر از قصّه‌ی گناهِ کسی

فدای چشمِ خطاپوش و مهربانِ خدا
که مانده خیره به پرونده‌ی سیاهِ کسی

همان دقایقِ اوّل... همان شروعِ دعا
گذشت مثل همیشه از اشتباهِ کسی

بلند می‌شود امّا صدای خشمِ خدا
بلند می‌شود از دل همین‌که آهِ کسی

دلش همیشه سیاهست هر که خوش‌حالست
در آسمانِ دلش از خسوفِ ماهِ کسی

دلم خوش است خدا هست و خوب می‌بیند
اگر چه رفت به تاراج مال و جاهِ کسی

خدا پیام فرستاد: عاشقانه بخند
و حالِ خوبِ خودت را نکن تباهِ کسی

محمّد عابدینی