سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناخوش احوالی و من خوب تو را می فهمم

ناخوش احوالی و من خوب تو را می فهمم
مثل یک شهرِ پر آشوب تو را می فهمم

شعله ای سرکشی و در مهِ بعد از باران
مثل یک هیزم مرطوب تو را می فهمم

عرقِ شرم و حیا می چکد از شعرت و من
مثل یک دختر محجوب تو را می فهمم

بین بحبوحه ی یک جنگ و شکستی سنگین
مثل یک لشگر مغلوب تو را می فهمم

زیر سنگینی آوار شکستن هایم
مثل یک خانه ی مخروب تو را می فهمم

دل سنگ تو نفهمید مرا اما من
مثل یک شیشه ی مرغوب تو را می فهمم

محمد عابدینی


می خواهم اگر اذن دهی یار تو باشم

"می خواهم اگر اذن دهی یار تو باشم"
تا صبح فرج عاشق بیدار تو باشم

باید نگذارم برسد خواب به چشمم
تا منتظر لحظه ی دیدار تو باشم

تخفیف بده غیبت خود را دو سه روزی
تا مشتری دائم بازار تو باشم

رخصت بده آقا بنویسم غزلت را
رخصت بده تا شاعر دربار تو باشم

رخصت بده تا همدم و همراز تو باشم
تا محرم دانستن اسرار تو باشم

تو محور عشقی و طبیعیست که یک عمر
چون دایره در حسرت پرگار تو باشم

تو منتظرم هستی و من منتظر تو
قسمت شده انگار که همکار تو باشم!

باید بروم تا ته خط ... آخر قصّه
بر دار شوم ... میثم تمّار تو باشم

باید بپرم ... بال و پرم ... بال و پرم کو؟
شاید بشود جعفر طیّار تو باشم

در این شب طولانی و ظلمانی فتنه
انگار قرار است که عمّار تو باشم

انگار قرار است شوم مجمع اضداد
هم مست تو هم شیعه ی هشیار تو باشم

ای کاش مرا هم بپذیری ... بپسندی
راهم بدهی در صف انصار تو باشم

من منتظر روز نبردم که به میدان
سرباز فداکار و وفادار تو باشم

من تشنه ام و منتظر لحظه ی موعود
مشکی بده تا مثل علمدار تو باشم

محمد عابدینی

می خواستم رفیق تو باشم ولی نشد

می خواستم رفیق تو باشم ولی نشد
انگشتر عقیق تو باشم ولی نشد

دریای بی کرانه ی موّاج بودی و
می خواستم غریق تو باشم ولی نشد

می خواستم در این تب رندانه، طبق عشق
مستانه زیر تیغ تو باشم ولی نشد

تو پیر ماه روی خرابات باشی و
من سالک طریق تو باشم ولی نشد

مشکل ترین معادله ی عشق باشی و
من پاسخ دقیق تو باشم ولی نشد

آقای حاج همّتِ معروفِ جبهه ها!
می خواستم رفیق تو باشم ولی نشد

محمد عابدینی

میان قافیه ها سوز ربنایی نیست

میان قافیه ها سوز ربنایی نیست
و این که حال و هوای غزل خدایی نیست

برای خلوت زیبای بنده و معبود
در ازدحام خیابان شعر جایی نیست

هزار بیت سرودم هزار هزار افسوس
برای بندگی شاعرانه نایی نیست

زبان طبع مرا بسته معصیت انگار
که هر چه گوش فرا می دهم صدایی نیست

به انتهای سفر می رسد غزل اما
همیشه آخر خط نقطه ی رهایی نیست

محمد عابدینی

مولا تویی من بنده ام چیزی ندارم

مولا تویی، من بنده ام، چیزی ندارم
با لطفِ تو من زنده ام، چیزی ندارم

فقر است سر تا پای من، خالی است دستم
از فقرِ خود شرمنده ام، چیزی ندارم

یک عمر دل بستم به دنیا، مست بودم
حالا ولی دل کنده ام، چیزی ندارم

از بس خطا کردم بدون مکث دادی
در دستِ چپ پرونده ام، چیزی ندارم

مارِ گناه و شرک را در آستینم
با دستِ خود پرورده ام، چیزی ندارم

آنجا که باید گریه می کردم نکردم
حالا که غرقِ خنده ام چیزی ندارم

اصلا خودت می دانی و اوصافِ حُسنت
مولا تویی، من بنده ام، چیزی ندارم

محمد عابدینی