سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من خسته ام این راه پایانی ندارد

من خسته ام این راه پایانی ندارد
این حالت آشفته سامانی ندارد

این راه من را می برد تا عشق امّا
پای ضعیف و زخمی ام جانی ندارد

آتش گرفته کوچه باغ شعر هایم
این روستای سوخته خانی ندارد

حالم شبیه حال دریایی است پرموج
پرموج امّا حسّ طوفانی ندارد

آب و هوای بغض من اردیبهشتی است
پوشیده از ابر است و بارانی ندارد

می گفت حال و روز من بد نیست اما
سهرابِ من این بار کاشانی ندارد

اشکی که پشت پلک های من نهان است
چشم عروسک های تهرانی ندارد

دنبال گیسوی تو می گردم ولی حیف
این شهرِ تو در تو خیابانی ندارد

حال مرا وقتی طبیب حاذقی دید
با لحن سردی گفت: درمانی ندارد

محمد عابدینی


مملکت وقتی بیفتد دست بی فرهنگ ها

مملکت وقتی بیفتد دست بی فرهنگ ها
دور خواهد شد سیاست از شرف فرسنگ ها

در سخن نام ولایت در عمل اما چه سود؟
حرمت آئینه را دادند دست سنگ ها

یک نفر وقتی که امیدش به لطف دشمن است
می شود نامید او را پادشاه ننگ ها

کاش می فهمید شیخ ساده خوشبین ما
نیست هرگز ساده لوحی پاسخ نیرنگ ها

مدعی لاف حقوقی می زند اما خودش
تا قیامت هست مدیون همین سرهنگ ها

محمد عابدینی
تیر 1396


مضمون به دور قافیه ها در طواف بود

مضمون به دور قافیه ها در طواف بود
شاعر درست در وسط یک مصاف بود

جایی میان گفتن و کتمان نشسته بود
نیمی ز تیغ مست غزل در غلاف بود

طبعش به داغ تشنگی اش سوگوار بود
شاید یکی دو جرعه تغزّل کفاف بود

در مصرعش تجانس امید و بیم بود
گویی میان خوف و رجا ائتلاف بود

یک بیت طعم ماندن و یک بیت عطر راه
بین مفسرین غزل اختلاف بود

محمد عابدینی

مضمون به خروش آمده در ذهنِ سماور

مضمون به خروش آمده در ذهنِ سماور
برخیز و برایم غزلِ تازه بیاور

سنگینی احساسِ تو افتاده به دوشم
آن‌قدر که زانو زده این مرد تناور

در حیرتم از منطقِ مردم که در این شهر
دل می‌بری امّا به تو گویند دل‌آور

یک لحظه نگاهم به تو افتاده و عمریست
از خویش رها هستم و در عشق شناور

باور کنمت؟ این تویی آیا؟ نه... محال است
آن‌قدر محالی که ندارم به تو باور

محمد عابدینی


مضمون؟ ردیف؟ قافیه؟ نه! پس تو چیستی؟

مضمون؟ ردیف؟ قافیه؟ نه! پس تو چیستی؟
دستم نمی‌رود به غزل تا که نیستی

گاهی شبیهِ آینه، گاهی شبیهِ سنگ
ای قلب، پشتِ میلهِ زندانِ کیستی؟

گفتی اگر به خاطرِ من می‌دوی بدان
تو آخرین دوندهِ میدانِ پیستی

گفتم چقدر مانده به پایانِ این فراق
گفتی نپرس هیچ که پایانِ لیستی

قلبِ من و قطارِ زمان خواهد ایستاد
یک بار اگر مقابل چشمم بایستی

من مانده‌ام چگونه بگویم از عشقِ تو
بگذار عامیانه بگویم: تو بیستی!

محمّد عابدینی
18 آبانِ 1398