سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل روز آشکار و روشن بود

مثلِ روز، آشکار و روشن بود
عاقبت، عشق قاتلِ من بود

شیخ، من را زیاد موعظه کرد
سخنش هم دقیق و متقن بود

دلم امّا هوای دیگر داشت
جاده، بی تابِ صبحِ رفتن بود

چنگ می زد به واژه ها مضمون
چارهِ کار، شعر گفتن بود

پا زدم در رکابِ اسبِ خیال
دشت، لبریزِ عطرِ سوسن بود

شعر هایم پر از تب و هیجان
مثلِ آهنگ ها متنتن بود

شعر، من را به سمتِ دریا برد
عشق، احساسِ موج بودن بود

دل به دریا زدم، دچار شدم
عشق، از جنس اشکِ یک زن بود

بر خلافِ تصوّراتِ عموم
عشق، بسیار پاک دامن بود

زیر شمشیرِ عشق فهمیدم
زخم، تاوانِ دل سپردن بود

آهِ ساحل گرفت و از دریا
قسمتِ موج، بازگشتن بود

محمد عابدینی
1397.12.14


ما حوزویان طلایه داریم

ما حوزویان طلایه داریم
از وضع جهان گلایه داریم

یک دست رسائل و مکاسب
در دست دگر کفایه داریم

در حوزه به جای واحد و ترم
ما رتبه و سطح و پایه داریم

درس علما شفاء و اسفار
ما مبتدیان بدایه داریم

در این قفسه کتاب منطق
در آن قفسه هدایه داریم

چون آخر علم و عقل هستیم
در سال نهم نهایه داریم

هم مثل چراغ می درخشیم
هم بر سر خلق سایه داریم

ما را نتوان شناخت هرگز
ما سیصد و شصت لایه داریم

محمد عابدینی


لطفا کمی آهسته تر از من گذر کن

لطفا کمی آهسته تر از من گذر کن
امشب بمان همراه من با من سحر کن

هر شب کنار خاطراتت گریه دارم
چشم مرا با اشک شوق این بار تر کن

تیر بلا از هر کجا سمت تو آمد
بردار جانم را برای خود سپر کن

دیروز پَر امروز پَر فردای من پَر
تقویم را بردار و شب را نیز پَر کن

وقتی نباشی بخت عاشق ها سیاه است
تاثیر کن نحسیّ دنیا را به در کن

در خلسه ی موسیقی آرام چشمت
گوش جهان را با سکوت خویش کر کن

دل می بری و آبرو با چشم هایت
از ماجراجویی و رسوایی حذر کن

بیدار کن معشوق ها را عاشقان را
شیرین و لیلا را زلیخا را خبر کن

دور از تمام دست ها بر بام قصری
از پله ها پایین بیا یک شب خطر کن

من تشنه ام مثل کویری خشک ساقی
این دشت را با باده دریای خزر کن

حالا که جز سودای رفتن در سرت نیست
کج کن مسیر خویش را با من سفر کن

دنیا به دور چشم هایت در طواف است
یک پلک سوی عاشقی هایم نظر کن

خرمای لب های تو بر نخل جداییست
این نخل باید بشکند عزم تبر کن

جادوی چشمت مانده در ذهن خیالم
پلکی بزن این سحر ها را بی اثر کن

یک عمر دل بستی و دل کندی و رفتی
این چند روزِ مانده را با عشق سر کن

من واژه هایم را به راهت می نشانم
هر وقت می خواهی غزل باشی خبر کن

محمد عابدینی


لبخند زد کج کرد قدری گردنش را

لبخند زد، کج کرد قدری گردنش را
این گونه ثابت کرد حرف مُتقَنش را

عاشق شدم -در کمتر از یک لحظه شاید-
جادوی سحرآمیزِ صحبت کردنش را

مجنون برای این که با لیلا بماند
در هر نفس حل می کند عطرِ تنش را

شاید دلش پُر باشد از سوزِ زمستان
کوهی که پنهان کرده بغضِ بهمنش را

یعقوب وا کن چشم هایت را که یوسف
دارد خودش می آورَد پیراهنش را

میخواهمت تا پای جانِ خویشتن، چون
سربازِ سرسختی که خاکِ میهنش را

شأنِ نزولِ عشق گرمای لبِ توست
بگذار تابستان بکوبد خرمنش را

محمد عابدینی


گوشه مدرسی پر از شاگرد کنج یک مدرسه کنار حرم

گوشهِ مَدرَسی پر از شاگرد، کنجِ یک مدرسه، کنارِ حرم
مثلِ هر روز، صبح، ساعتِ هشت، درسِ خارج شروع شد کم‌کم

همه بودند محو در تدریس، چشم‌ها خیره بود بر استاد
آن‌چنان در سکوت بود انگار، همه بودند لالِ مادرزاد

لبِ استاد مثلِ شاخهِ گل، گوشِ طلّاب مثلِ گلچین بود
با بیانِ خوشِ مدرّسِ پیر، درس مانندِ شعر شیرین بود

واژه‌ها از مقابلِ ذهنم، تند مثلِ قطار رد می‌شد
کودکی در درونِ من با شوق، کاملاً درس را بلد می‌شد

نکته‌ها در مطالبِ استاد، گاه سنگین و گاه راحت بود
در میانِ فصولِ علمِ اصول، درس در موردِ برائت بود

در بیانِ سلیس و شیرینش، رودِ حکمت شد از دلش جاری
بعد از آن هم مسیرِ بحثش رفت، سمتِ آراءِ شیخِ انصاری

لای در باز بود و حس می‌شد، وزشِ بادِ نسبتاً خنکی
بحث در متنِ یک روایت بود، از نگاهِ محقّقِ کَرَکی

گفت استاد در ادامهِ درس، با همان لحنِ خوب و خوش‌روئی
از بیاناتِ بِکرِ سیّدِ صدر، از فتاوای سیّدِ خوئی

یک نفر از میانِ شاگردان، با صدایی رسا سوالی کرد
تا که استاد پاسخش را داد، آتشِ کنجکاوی‌اش شد سرد

از برائت که حرف زد استاد، رفت ذهنم به شعرِ آئینی
بعد استاد اشاره‌ای فرمود، به عباراتِ شیخِ نائینی

نام صاحب‌فصول می‌آید، هر کجا در کلام تفصیل است
ساعت از نه گذشته، معمولا، ساعتِ نُه کلاس تعطیل است

همه احساسِ وجد می‌کردیم، ذهنمان بود کاملاً مشغول
گر چه سخت است باورش، بودیم، همه سرمستِ جامِ علمِ اصول

مثلِ هر روز با دعایی خوب، داد پایان تبِ کلامش را
لحظه‌ای بعد در سکوتِ کلاس، گفت استاد والسّلامش را

محمّد عابدینی
20 آبان 1398