سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتی سلام احوالتون امروز خوب است ؟

گفتی سلام؛ احوالتان امروز خوب است؟
این عکس ها، تصویر ها، مال جنوب است؟

گفتم سلام؛ آری بیا بنشین کنارم
گاهی کمی یادآوری بد نیست خوب است

این است عکس کربلای فکّه این جا
آرامشی محسوس مهمان قلوب است

در وادی اعجاز در اروند و والفجر
حتّی عصای موسوی یک تکّه چوب است

ده ها ستاره رفته اند و جایشان در
دامان شب های هویزه نقره کوب است

خون کرده این غربت دل هفت آسمان را
این جا شلمچه عصر نه؛ تنگ غروب است

این آخری تصویر شرهانی است بی شک
اینجا زمین آیینه ی غیب الغیوب است

وقتی غبار ننگ دنیا را گرفته
یاد شهید و جبهه در حدّ وجوب است

اینجا نبردی سخت بر پا بوده امّا
امروز شاید خاکریز ما کُلوب است

باید خودت فیلتر کنی پای خودت را
میدان مین در فیسبوک و یوتیوب است

امروز باید مرد باشی تا نیفتی
دنیا پر از خمپاره ی شصت ذنوب است

محمد عابدینی

گفته بودی باز می گردی دو چشمم باز ماند

گفته بودی باز می گردی دو چشمم باز ماند
داستانی که شروعش کرده بودی باز ماند

پا به پای قصه می‌ بردی خیالم را ولی
کاروانِ قصّه‌هایت در همان آغاز ماند

آسمان انگار پشتِ پلک‌هایت خفته است
بال‌های قلبِ من در حسرتِ پرواز ماند

من غزل بودم رهایم کرد دستی ناتمام
شاهِ شطرنجی که تا آخر همان سرباز ماند

از بهای عشق پرسیدم نوشتی: آه و اشک
پاسخت امّا میانِ هاله‌ای از راز ماند

محمد عابدینی
14 بهمن 96


کرده ای با غم خود پشت مرا چون پل خم

کرده ای با غم خود پشت مرا چون پل خم
و به من لطف نمودی و عطا کردی غم

چشم من چشمه ی موج است وگرنه اطلس
برکه ای بود که با اشک فراقت شد یم

نوسان دلم از جنبش سرخ لب توست
می پرد کنتورم از برق نگاهت هر دم

گر چه خورشید مرا از دل صبحم بردی
سائل رند شب جمعه ی چشمان توام

نه فقط من به لبم داغ گناهت مانده
لب خسرو لب فرهاد لب مجنون هم

شهر آباد دلم هر چه مقاوم باشد
می شود بر اثر زلزله ی یادت بم

شعرم آشفته و گنگ است خودم می دانم
اسب وحشی غزل کرده ز مضمون تو رم

محمد عابدینی

عاقبت یک روز می آید ز راه

عاقبت یک روز می آید ز راه
مرد رویای خدا روحی فداه

می‌زند بر کوچه‌ها رنگ بهار
می‌کشد در آسمان شهر ماه

می‌رود سمت گلستان بقیع
گوشه‌ای را می‌کند با غم نگاه

بغض دارد در گلویش یک جهان
می‌کشد اندازه ی ده قرن آه

روبروی دشمنان می‌ایستد
پشت او سید علی با یک سپاه

می‌دهد رونق به بازار خدا
خط بطلان می‌کشد روی گناه

ماه چشمانش که تابان می‌شود
روزگار کفر می‌گردد سیاه

محمد عابدینی


شب فرا می رسد و در قفسم نوری نیست

شب فرا می رسد و در قفسم نوری نیست
دیگر انگار در ابیات غزل شوری نیست

رفتی و یک چمدان خاطره جا ماند از تو
ماندم و در دل من طاقت این دوری نیست

دل و ایمان مرا بی خبر از جا کندی
دلبری قاعده دارد گلم! این طوری نیست

چشم در چشم تو شیدا شدم آن شب ناچار
عشق و شیدا شدنِ یک شبه که زوری نیست

عشق یک واجب عینی است در این شکی نیست
متراخی ست ولی واجب آن فوری نیست

زندگی بی تو بهشت است ولی با یک فرق
چون بهشتی ست که در آن خبر از حوری نیست

محمد عابدینی
1391/12/10